دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴

به آن اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم

عماد مغني

جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۷:۰۰


با اينکه اعلام نمي‌کرد اما ظاهرا در جبهه‌هاي جنگ عليه تکفيري‌ها حضور داشت؛ اين را از قطع‌شدن‌هاي مکرر ارتباطمان با يکديگر و ادامه اين ارتباط بعد از چند روز مي‌شد حدس زد. او هرگز از فعاليت خود يادي نکرد و فقط دنبال گراميداشت ياد وخاطره برادرش «شهيد سيدرضا مغني» بود.

وايمکس نيوز - سيدمهدي مغني در مورد برادرش مي‌گويد: «او متولد سال 1376بود. ما 5خواهر و 4برادر هستيم. جد ما براي تحصيل علوم ديني به عراق مهاجرت کرده بود و بعد از بازگشت به ايران در دوره رضاشاه به‌دليل فشار و خفقان شديدي که به‌ويژه عليه روحانيون اعمال مي‌شد تصميم به مهاجرت مجدد گرفت و در چند کشور اقامت کرد. در جريان جنگ تحميلي عراق عليه ايران، پدر که در آن زمان در کويت اقامت داشت به همراه شماري از ايرانيان مقيم اين کشور به شکلي مخفيانه و بدون آنکه مأموران امنيتي اين کشور مطلع شوند، هراز چند گاهي کمک‌هايي را براي رزمندگان تهيه و به جبهه‌هاي حق عليه باطل ارسال مي‌کرد. از همان اوان کودکي، والدين‌مان بچه‌ها را با محبت اهل‌بيت آشنا کردند و حضور در مجالس عزاداري سيد و سالار شهيدان، حضرت امام حسين(ع) جزو برنامه‌هاي مهم و غيرقابل تغيير زندگي خانواده شد. زماني که پدرم مشک به کمر وکاسه به‌دست به ياد سقاي کربلا بين عزاداران حضرت ابا عبدالله آب توزيع مي‌کرد، رضاي 6ساله در کنار پدر مي‌دويد و عشق به اهل‌بيت را از پدر فرامي‌گرفت تا خود نيز بعد از مهاجرت خانواده به سوريه، اين کار را در حرم حضرت زينب(س) تکرار کند.»

  • زندگي در مجاورت حرم

شهيد سيدرضا مغني دوره تحصيلات مقدماتي را در سوريه پشت سرگذاشت. خانه‌شان در نزديکي حرم نوراني حضرت زينب(س) بود. همجواري با بانوي کربلا حال وهواي خاصي براي تمامي ساکنان منطقه «سيده زينب» داشته و دارد. قبله‌گاه اکثر مجاوران حضرت زينب(س) حرم نوراني عقيله بني هاشم بود؛ محل ملاقات‌ها، ديدارها، زيارت‌ها، نجواها و حتي بازي بچه‌ها، صحن آن حضرت بود.«اگر در مناطق ديگر دنيا ‌ماه‌هاي محرم و صفر بوي حسين(ع) همه جا را فرا مي‌گيرد، در حرم حضرت زينب(س) هر لحظه‌اي حسيني بود. ما تقريبا اکثر نمازهاي خود را آنجا به‌جا مي‌آورديم و حتي بعد از آغاز بحران و نزديک شدن تکفيري‌ها همچنان اين حرم، پر زائر باقي مانده بود.» سيدمهدي اينها را مي‌گويد. او در رابطه با حال و اوضاع منطقه زينبيه در بحبوحه حملات تکفيري‌ها و تهديد شدن حرم حضرت زينب(س) ادامه مي‌دهد: «به ياد دارم در سال 2012ساعت 2نيمه شب، درگيري در اطراف حرم حضرت زينب(س) شدت گرفته بود. صداي گلوله‌ها بسيار نزديک بود. با نزديک‌شدن تکفيري‌ها به منطقه حرم صداي تکبير از گلدسته‌ها شنيده مي‌شد. تصور مي‌کرديم که اين صداي تکبير از سوي تکفيري‌هاست. هر طوري بود شب را به صبح رسانديم اما صبح ديديم دست تکفيري‌ها به حرم حضرت زينب(س) نرسيده است و اين حرم همچنان استوار در مقابل آنها قد علم کرده است. با اين حال حرکت ونقل وانتقال گسترده نيروها در اين منطقه، اکثر خانواده‌هاي ساکن در اطراف حرم را مجبور به ترک خانه وکاشانه خود کرد.

تلاش کرديم تا زنان وکودکان را به بيرون از منطقه سيده زينب برده و حداقل در دمشق مستقر کنيم اما آنجا نيز مورد حمله تکفيري‌ها قرار گرفتيم. بيش از 120نفر از شيعيان ابتدا در 7منزل مسکوني گرد هم آمديم. سپس به‌دليل شدت حملات تکفيري‌ها همگي در يک منزل مسکوني جمع شديم. نيروهاي امنيتي سوريه قادر به حمايت از ما نبودند اما خدا را شکر 4مبارز حزب‌الله توانستند با شکستن محاصره تکفيري‌ها به همراه مقاديري سلاح و مهمات به ياري ما بشتابند. در آن زمان ما حتي نمي‌دانستيم اين سلاح‌ها به چه نحو پر مي‌شوند اما با کمک اين مبارزان توانستيم بعد از 10ساعت درگيري 2نفر از 3تک تيرانداز تونسي که خانواده‌هاي شيعي را محاصره کرده بودند از پاي در آوريم و سومي نيز متواري شد. شايد اين ساعت‌ها از دشوارترين ساعت‌هاي عمرم بود. بعد از آن به سفارت جمهوري اسلامي در دمشق مراجعه کرديم و آنها زمينه خروج ما را از سوريه فراهم کردند و سرانجام به فرودگاه امام خميني تهران رسيديم».

  • بازگشت به وطن

به وطن بازگشته بودند. با وجود دوري چندين ساله، در آن احساس راحتي مي‌کردند. به مشهد رفتند و همجواري با مرقد ثامن‌الحجج را برگزيدند. در آن زمان شهيد سيدرضا 15سال بيشتر نداشت. به تازگي کلاس نهم را به پايان رسانده بود. اعضاي خانواده برنامه‌هايي براي ادامه زندگي در ايران تدارک ديدند. شهيد سيدرضا حتي براي ادامه‌تحصيل هم ثبت نام کرد اما عشق به اهل‌بيت باعث شد خلئي در زندگي خود احساس کند. «اين احساس در سيدرضا بيشتر از ما بود. با آنکه هنوز به سن 18سالگي نرسيده بود اما به هر نحو ممکن به سوريه بازگشت. دريک دوره آموزشي شرکت کرد و به نيروهاي مدافعان حرم پيوست. مدتي بعد به‌دليل شدت گرفتن بيماري مادرم، رضا از سوريه به ايران بازگشت. مادرم هم از روي عشق و علاقه مادرانه، گذرنامه‌اش را مخفي کرد».

سيدرضا از يک سو مخالفت مادر را پيش روي خود مي‌ديد و از سوي ديگر اقدامات تکفيري‌ها عليه مقدسات شيعه، خونش را به جوش مي‌آورد. تلاش زيادي کرد تا خود را با شرايط موجود در مشهد وفق دهد اما انديشه جهاد و دفاع از حرم حضرت زينب(س) راحتي زندگي امن در جمهوري اسلامي را برايش سخت‌ودشوار مي‌کرد.

مهدي از روزهايي مي‌گويد که در خانواده تحولاتي رخ داد؛ «اولين خط‌شکن خانواده، برادر بزرگ‌ترم سيدهادي بود که تصميم گرفت به همراه خانواده به سوريه بازگردد و مستقيم به مقابله با تکفيري‌هاي تهديدکننده حرم بپردازد. سيدهادي در سال 2014به سوريه بازگشت و من به همراه مادر در ايران باقي مانديم. با رفتن سيدهادي، سيدرضا ديگر در حال وهواي خود نبود؛ جسمش پيش ما بود اما واقعا روحش با ما نبود. شوري حسيني اعماق وجودش را درنورديده بود. کمتر لحظه‌اي را از مناجات، دعا و گريه دست مي‌کشيد. با وجود آنکه به سن 18سالگي ومشموليت سربازي رسيده بود و ديگر از لحاظ قانوني قادر به خروج از کشور نبود، با اين حال به‌شدت به‌دنبال راهکار يا روزنه‌اي براي پيوستن مجدد به مدافعان حرم بود. در دلش غوغايي بود تا آنکه بعد از مدت‌ها تلاش موفق شد راهکار قانوني خروج از کشور را بيابد. وقتي اجازه خروج از کشور را گرفت از شادي‌وشور روي پايش بند نبود؛ انگار روي ابرها سير مي‌کرد».

فراهم شدن زمينه خروج او از کشور باعث شد تا برادرها هم تصميم به همراهي او بگيرند. وقتي براي راضي کردن مادر نزد او مي‌روند، مادر موافقت خود را مشروط به همراهي برادران مي‌کند تا اين بار خانواده، مهاجرت دسته‌جمعي خود براي دفاع از حرم انجام دهند.

  • در وطن خويش غريب

روز يکم آگوست 2015(10مرداد 1394) همگي عازم سوريه مي‌شوند. «ديگر نمي‌توانستيم به خانه خود برويم. خانه ما درمنطقه‌اي قرار داشت که جنگ در آن همچنان در جريان بود. از اين‌رو به خانه پدربزرگ مادري‌ام رفتيم. پس از يک دوره زندگي در ايران، زندگي در شرايط جنگي در سوريه براي خانواده سخت بود. در زمستان، سرما بسيار شديد بود و منابع گرمايشي هم بسيار کم بودند. از برق در آن منطقه خبري نبود.»

آنطور که مهدي روايت مي‌کند: در مناطق جنگي نه خبري از سوخت هست و نه مي‌توان به آساني به دارو دسترسي پيدا کرد؛حتي فراهم کردن ملزومات عادي زندگي هم امري دشوار بود. قيمت‌ها هم سر به فلک کشيده بودند و براي مادرم که بايد دائم دارو مصرف مي‌کرد زندگي بسيار سخت شده بود. گاهي مجبور بوديم داروهايش را از ايران تهيه کنيم.

دلبستگي مادر به رضا به شکل عجيب و غريبي بود. اين دلبستگي البته دوطرفه بود، به‌نحوي که وقتي مادر تحت عمل جراحي قرار مي‌گيرد رضا براي تمام مدت در کنار او حاضر مي‌شود و لحظه‌اي بيمارستان را ترک نمي‌کند. اين جراحي 2‌ماه قبل از شهادتش رخ داد.

مهدي مي‌گويد: «با وجود تمامي اين وابستگي دوطرفه، سيدرضا علاقه شديدي به شهادت داشت و روزهاي آخر اين علاقه به‌شدت افزايش يافته بود. چند‌ماه آخر، هر بار که به خانه برمي‌گشت با صداي بلند در نمازها و دعاهايش از خدا مي‌خواست شهادت را نصيبش کند. با گوش خودم مي‌شنيدم که با خدا راز و نياز مي‌کرد و مي‌گفت خدايا يعني اينقدر من گناهکار و تقصيرکار هستم که لياقت شهادت را ندارم. مرا از اين در رحمت‌ات رانده‌اي؟ چرا؟»و سرانجام مدت زيادي طول نکشيد که دعاهايش مستجاب شد و در جنگ با تکفيري‌ها به شهادت رسيد.

  • برادرم را تنها نمي‌گذارم

سيدمهدي در مورد برادرش مي‌گويد: «بايد اعتراف کنم تمامي مدافعان حرم قهرمان و شجاع هستند. شجاعت هر يک از آنها مثال زدني است و مي‌شود براي هر يک از آنها داستان‌ها وکتاب‌هاي زيادي نوشت تا الگويي براي آيندگان باشند.» او معتقد است فقط کساني که از نزديک با اين افراد آشنا و در تماس هستند مي‌‌دانند که آنها تا چه حد قهرمان، ايثارگر، شجاع و از خود گذشته هستند و ادامه مي‌دهد: «يک بار که از منطقه حلب به مرخصي بازگشته بود مي‌ديدم که به سختي از جاي خود برمي‌خيزد يا مي‌نشيند. کاملا مشخص بود که از کمر درد به‌شدت رنج مي‌برد. آنقدر درد داشت که شب‌ها در زمان غلتيدن هم از خواب بيدار مي‌شد و از ترس آنکه اين درد دوباره به سراغش بيايد نشسته مي‌خوابيد. يک شب از او پرسيدم رضا چه شده؟ از جاي بلندي افتاده‌اي، چيزي به کمرت خورده؟ بعد از چندبار اصرار حاضر شد برايم ماجرا را تعريف کند». داستان را از زبان خود شهيد سيدرضا بخوانيد؛ «در يکي از درگيري‌هايي که در اطراف حلب داشتيم يکي از همرزمانمان زخمي شد. بعد از رسيدن آمبولانس من به همراه آن مجروح سوار آمبولانس شديم تا او را به پشت جبهه منتقل کنيم. در ميانه راه شدت گلوله باران تکفيري‌ها عليه خودروي امدادي افزايش يافت به‌نحوي که ديگر نمي‌توانستيم در داخل جاده حرکت کنيم. براي همين داخل يک جاده فرعي پيچيديم اما چون راننده مسير را نمي‌شناخت ناگهان خود را داخل يک زمين باتلاق‌گونه يافتيم. چرخ‌هاي خودرو در گل ولاي گير کرد و ديگر حرکت نمي‌کرد. اول پياده شدم و براي مدتي سعي کردم آمبولانس را به طرف جلو حرکت بدهم اما هر کار کردم حتي يک متر هم به جلو نرفت.راننده آمبولانس با نااميدي به من نگاه مي‌کرد. بعد هم به من گفت اميدي نيست. بهتر است پياده شويم. همرزم مجروحم در اين حين رو به من کرد وگفت نکند مرا اينجا تنها بگذاريد که به‌دست تکفيري‌ها اسير شوم. من هم به او گفتم هرگز برادر، من برادرم را تنها بگذارم؟! او را به دوش گرفتم و با کمک راننده آمبولانس در داخل زمين باتلاقي راه خود را ادامه داديم. بايد با مجروحي که بر دوش داشتم به سرعت مي‌دويديم تا پايم بيش از اين وارد باتلاق نشود. همچنين شدت آتش هم بسيار زياد بود و هر لحظه هم اين برادر مبارز را روي دوشم سنگين‌تر احساس مي‌کردم. با اين حال به هر شکلي که بود موفق شديم از باتلاق و از زير آتش تکفيري‌ها خارج شويم و او را به اورژانس برسانيم و خدا را شکر جانش را نجات دهيم و امروز حالش خوب است.»

  • بهشت لياقتش بود

يادداشتي از نامزد شهيد
شايد از همه سخت‌تر گفت‌وگو با «هف الصوص» نامزد شهيدرضا مغني باشد. او تنها حاضر به نوشتن چند خط شد؛ چند خطي که شايد روايت چند کتاب باشد:
«از من در مورد شهيدرضا مي‌پرسيد... نمي‌دانم از کجا شروع کنم، با چه کلمه‌اي آغاز کنم و از چه جمله‌‌‌اي استفاده کنم؟ ويژگي متمايز شخصيتي او عشق به جهاد بود. روح بزرگي داشت. کريم و دست و دل‌باز بود. مهربان بود. با اخلاق و با محبت بود. او همه اين ويژگي‌ها را يکجا داشت. دل پاک وشفافش هرگاه که نام و ياد اهل‌بيت به ميان مي‌آمد اشک را از چشمانش جاري مي‌کرد. نماز اول وقت را بر هرچيزي مقدم مي‌شمرد و هرجا و در هرشرايطي که بود آن را به جا مي‌آورد. آخرين روزها تمام فکر و ذکرش جهاد و مقابله با تکفيري‌ها بود و جز اين حرف، تقريبا سخن ديگري بين من و او رد و بدل نمي‌شد. يک بار از او خواستم تا حداقل در خط مقدم جنگ در حلب نباشد و درخواست انتقال به جبهه‌هاي ديگر يا جاي ديگري را بکند، اما با وجود محبت و عشقي که به من داشت آن را رد کرد. وحشت و ترسم از اين بود که او از کنارم برود؛ امري که خيلي هم زود اتفاق افتاد.خبر شهادتش براي من سهمگين و در عين حال غيرقابل باور بود. براي مدتي به‌خود مي‌گفتم: نه! رضا نرفته است! حتما يکي شبيه او را در ميدان جنگ يافته‌اند. با اين کار به‌خود دلداري مي‌دادم، اما بعد از چند روز واقعيت را پذيرفتم و در مقابل قضا و قدر الهي تسليم شدم.باور کنيد اگر او شهيد هم نمي‌شد مردي بهشتي بود؛ مردي که لياقت شهادت و بهشت را داشت. در اين دنيا که فرصت زيادي در همراهي با او نداشتم، خداوند در آخرت مرا با او محشور کند.»

  • در کنار فرزندانم مي‌مانم

روايت مادر شهيد رضا مغني از شهادت فرزندش
باور کنيد دلم گواه داده بود که او زياد پيشم نخواهد ماند. رؤيايي که او داشت، براي من مادر خوابي وحشتناک بود، اما او به آرزويش رسيد و من مادر با وجود آنکه از نبودش دلم به درد مي‌آيد اما از اينکه به آرزويش رسيد قلبم تسکين مي‌يابد. از روزي که مرا متقاعد کرد که به جبهه‌هاي جنگ عليه تکفيري‌ها برود (از همان لحظه اول) مي‌دانستم که خبر شهادتش يک روز به من خواهد رسيد. احساس مادرانه باعث مي‌شد تا بارها و هر بار که بازمي‌گشت به او بگويم نرود. نه به خاطر اينکه نبايد از حرم دفاع کند بلکه براي آنکه زماني که دلم مشتاق ديدنش شود و عکس روي ديوارش قلبم را صد چاک کند، خود را ملامت نکنم. امروز در جاي جاي خانه هر جا که سر مي‌زنم صداي خنده‌ها وقهقهه‌هايش را مي‌شنوم. هر روز تا آخر عمر رختخوابش را مرتب خواهم کرد و از اينکه شاهد عروسي اش نبودم دلم پر خون خواهد شد.

اما حس ديگري به من مي‌گويد نام پسرت در کنار نام شهداي مدافع حرم امام حسين (عليه‌السلام) به ثبت رسيده است. راستي اگر به جاي شهادت، اسير مي‌شد که درد و رنجم بيشتر بود؟! مرگ و بازگشت به خاک، سرنوشت همه ساکنان اين زمين خاکي است پس چه بهتر که به بهترين شکل ممکن اين بازگشت رقم بخورد و اين براي جگر گوشه‌ام هم صدق مي‌کند. واقعا اگر او را از انجام جهاد وگام نهادن در راه شهادت منع مي‌کردم و مرگ در جاي ديگري به سراغش مي‌آمد من چه جوابي داشتم که بدهم؟

يکي از دوستانم در سوريه براي مدت‌ها اجازه نمي‌داد فرزندش به جبهه‌هاي مبارزه عليه تکفيري‌ها برود اما يک روز در گلوله باران مناطق مسکوني، موشکي به خانه آنها اصابت کرد و فرزندش درحالي‌که در تختخوابش بود کشته شد؛ او هم فرزند 25ساله‌اش را از دست داد اما اين اتفاق در صحنه جنگ وشهادت رخ نداد.

در زمان حياتش همواره تصور مي‌کردم که با شنيدن خبر شهادتش ديوانه خواهم شد و عقلم را از دست خواهم داد. تلاش مي‌کردم خود را از اين افکار دور کنم و هر بار دعا مي‌کردم که خدا عمرش را طولاني کند و ايمان داشتم خداوند خواسته مرا اجابت مي‌کند.

او هر بار از حلب باز مي‌گشت براي من تعريف مي‌کرد که چگونه در جبهه از مرگ نجات پيدا کرده و چه خطراتي را پشت سر گذاشته است. سيدرضا به من مي‌گفت هربار که از خطر مي‌رهيدم ياد دعاهاي تو مي‌افتم. مادر اما مطمئن باش يک روز شما اين دعا را فراموش خواهي کرد چون من عاشق شهادت هستم وبه اين عشقم هم خواهم رسيد. و دست آخر آن روز غمبار رسيد. تمامي آن لحظات همچون يک خواب وکابوس وحشتناک بود. از ته دل فرياد مي‌کشيدم شايد از اين خواب بيدار شوم؛ فرياد مي‌کشيدم تا شايد بتوانم از اين طريق بگويم که اين حادثه واقعي نبوده است. به‌صورت خود مي‌زدم شايد از خواب بيدار شوم. اما در اطراف خود همه را سياهپوش مي‌ديدم. 40روز از آن تاريخ به دقيقه وساعت گذشت اما نمي‌دانم اين صبر و بردباري از کجا به من الهام شد. نوعي پشتيبان و حامي در دلم احساس مي‌‌کردم. گويي که حضرت زينب سلام‌الله‌عليها که به همه زنان شوهر و پسر از دست داده صحراي کربلا قوت قلب مي‌داد گوشه‌چشمي هم به من کرده است.

راستي اگر مهر و عطوفت عمه‌سادات به ما نبود ما مادران شهداي مدافع حرم اين همه قوت قلب را از کجا مي‌آورديم؟ از خدا مي‌خواهم اگر چه او را از کنارم و از اين کره خاکي برده و گرچه حسرت ديدن مجددش را در دلم گذاشته اما چهره‌ام را صبور، استوار و مقاوم نگه دارد تا تکفيري‌ها و دشمنان اسلام و اهل‌بيت حتي براي يک لحظه هم شکستن ما را نبينند و اين آرزو را با خود به جهنم ببرند.

من به فضل خدا و با عنايت اهل بيت و حضرت زينب سلام‌الله عليها مقاوم و صابرم و اينگونه باقي خواهم ماند و تا زماني که فرزندان ديگرم هم در دفاع از حرم قد علم کرده‌اند، پشت سر آنها در سوريه باقي مي‌مانم. تمامي مشکلات را به جان مي‌خرم اما اجازه نمي‌دهم لحظه‌اي پاي فرزندانم در دفاع از آل‌الله بلغزد و تا وقتي که آنها مدافع حرم باشند من هم به عنوان يک مادر مدافع حرم در کنار آنها مقاومت خواهم کرد.

 

منبع : همشهري آنلاين

 

دیدگاه ها و نظرات :

captcha
ارسال
اشتراک گذاری مطالب

آخرین مطالب آرشیو

پربیننده‌ترین مطالب آرشیو